تاریخ انتشار
پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۱۷
کد مطلب : ۷۳۴۱
روایت سیره شهدا
من اینجا درس می خواندم
شهید منصور ستاری
به ورامین که رسیدیم، منصور به بچه هایش گفت: - «مایلید خانه ای را که من در آنجا تنها زندگی می کردم و درس می خواندم نشانتان بدهم؟» سپس ما را به همراه بچه هایش به پست خط راه آهن برد: اما از آن خانه اثری نبود. در حالی که نگاهش به نقطه ای خیره شده بود، گفت: - «آن زمان من این جا زندگی می کردم و یک پیرزن و پیرمرد مهربان هم بودند که خیلی کمکم می کردند.» از ماشین پیاده شد و رفت از اهالی محل درباره ی آن خانواده پرس و جو کرد. ولی آنها از آن محل رفته بودند و خانه ی منصور هم به جاده تبدیل شده بود، منصور آهی کشید و گفت: - «حیف شد. نتوانستم خانه ای را که یک سال و نیم در آنجا زندگی کرده ام به شما نشان بدهم!».
سپس ادامه داد و گفت: - «در این خانه که بودم، روزی دو سیر گوشت می گرفتم و صبح زود قبل از اینکه به مدرسه بروم، آبگوشت را بار کرده و روی چراغ می گذاشتم تا پخته شود. ظهر که از مدرسه بر می گشتم، نصف آن را می خورم و نصف دیگر را برای شام نگه می داشتم. پس از آنکه مقداری جلو رفتیم، به باغی رسیدیم که به حالت مخروبه در آمده بود.
منصور ماشین را نگه داشت و رو به بچه هایش کرد و گفت: - «پدر جان! شما الان در ناز و نعمت زندگی می کنید. کسی هست که به شما بگوید خوب درس بخوانید تا روزی به درد خود و جامعه بخورید، اما موقعی که من درس می خواندم هیچ کس نبود که به من بگوید، درس بخوان. خودم شبانه روز، دور تا دور این باغ، راه می رفتم و درس می خواندم.»
با اندکی تأمل، در حالی که خاطرات دوران کودکی را مرور می کرد و گفت: - «دور تا دور این باغ جای پای من است!»
کتاب پاکباز عرصه عشق، صص 95-94